گفتم تو فرهاد مني گفتي تو شيريني مگر؟
گفتم ندادي دل به من گفتي تو جان دادي مگر؟
گفتم زكويت مي روم گفتي تو آزادي مگر؟
گفتم فراموشم مكن گفتي تو در يادي مگر؟
دلتنگم !
مثل خیلی از روزهای زندگانی ام .
این روزها هیچ کس شریک غم و دلتنگی آدمها نیست ؛ تنها همدم تنهایی ها و بی کسی هایم ، یک قلم و چند ورق کاغذ تا نخورده است .
اگر روزی کاغذهایم تمام شوند چه کنم . . . ؟!
مینویسم خاطرات با اشک و آه در شبی غمگین و تاریکو سیاه / مینویسم خاطرات از روی درد تا بدانی دوریت با من چه کرد!
عشق ورزیدن خطاست حاصلش دیوانگی ست عشق ها بازیچه اند عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند عشق کو؟! عاشق کجاست؟! معشوق کیست؟